خاطراتی از مشکلات حرکات جمعی در شهرهای کوچک و روستاها به عنوان آسیبی کوچک اما خطرناک......
حتماً همه دیدین که معمولاً در شهرهای کوچک و روستاها یک یا چند گروه بصورت مشترک یا موازی بنا به احساس مسئولیت و بدون هیچ چشم داشتی شروع می کنند به یک کار دسته جمعی. که در اغلب موارد هم اون کار دسته جمعی «کار فرهنگی» است (البته طبق معمول بدون بودجه و حمایت کافی از طرف نهادهای رسمی شهر و روستا مانند شورای اسلامی و شهرداری و اغلب مردم، چرا که عموماً به فعالیت این گونه گروه های خودجوش به دیده شک نگریسته می شود.)
این گروه ها به هر حال با توجه به مشاهده ی وضع موجود و دچار بودن به میگرن شدید اجتماعی، به دنبال پرکردن یک خلاً بزرگ می روند، و بالاخره در نهایت، با تمام مشکلات، هدف طرح ریزی شده ی خود را کامل یا ناقص به انجام می رسانند... آن هم به این امید که در آینده ای نزدیکتر کاری دیگر و البته بهتر را تمام کنند و از بیکاری در آیند...! اما همیشه یک مسئله خیلی درد می شود، آن هم زمانی که کار و هدف به «موفقیت» می انجامد. می خوام توی مطلبم که بعد از کلی وقت نوشتم بگم یه جورهایی معنی حرفم اینه که با دیدن وضع های موجود و تجارب شخصی و شنیدن خاطراتی از کسانی که تا قبل و بعد از ما کار فرهنگی دسته جمعی انجام دادن... متأسفانه به یک نتیجه مشترک رسیده ام: "ما ظرفیت با هم موفق شدن را نداریم... !" دلیلی دارم. دلیلم را با یک مثال بیان می کنم، خودتان در تمام کارهای کوچک شهرها و روستاهای کوچک تعمیم اش دهید؛
اگر تا به حال در باغ پرطراوت و مهجور کار فرهنگی بوده باشید یا اگر می خواهید در باغ پر از خار آن قدمی بزنید یا مثلاً تنفسی کنید در هوای آلوده اش، حتماً نمونه ای از مثالی که عرض خواهم کرد دیده اید یا خواهید دید. (اگر مثالهای مستند دیگری خواستید در بخش نظرات بفرمایید تا از همین چند روز قبل تا چند سال قبل برایتان ذکر کنم) و اما خاطره ی پرمخاطره ما...: